اسمان بی کرانه دانش زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم را… اشیاء را دوست میداشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان… رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست میدهی… راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند… اگر خداوند فقط تکهای از زندگی به من میبخشید، ساده لباس میپوشیدم، عریان یله میشدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان میکردم… اگر مرا قلبی بود، تنفرم را مینوشتم روی یخ و چشم میدوختم به حضورِ آفتاب!… خداوندا..! اگر تکهای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یکروز هم تأخیر نمیکردم… به یک کودک بال میبخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم… به سالمندان میآموختم که مرگ با فراموشی میآید، نه پیری… ای انسانها…! چقدر از شما آموختهام… آموختهام که همه میخواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است… آموختهام زمانی که کودک برای اولینبار انگشت پدر را میگیرد، او را اسیرِ خود میکند تا همیشه… آموختهام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد… چه بسیار چیزها از شما آموختهام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمیآید وقتی که در یک تابوت آرام میگیرم تا به همتِ شانههای پرمهرِ شما به خانهی تنهايیام بروم… همیشه آنچه را بگو که احساس میکنی و عمل کن آنچه را میاندیشی… آه…! که اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که تو را خفته میبینم، با تمامِ وجود در آغوش میگرفتمت و خداوند را بهخاطر اینکه توانستهام نگهبان روحت باشم شکر میگفتم… اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه میبینم، به آغوش میکشیدمت… فقط برای آنکه اندکی بیشتر بمانی، صدایت میزدم… آه…! که اگر بدانم این آخرینبار است که میبینمت، فقط یکچیز میگفتم: دوستت دارم بیآنکه ابلهانه بپندارم تو خود میدانی… همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترینکارها فرصتی به ما میدهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همهی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط میخواهم به تو یکچیز بگویم: دوستت دارم، تا هیچگاه از یاد نبری… فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان… شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بیشک تأسفِ روزی را خواهیخورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیتهای زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواستهی آنها بازدشتند… دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آنها مدام در گوششان زمزمه کن… هیچکس تو را بهخاطر افکار پنهانت به یاد نمیآورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چهحد برای تو عزیز است… نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |